نظریه دکتر ویکتور فرانکل
ویکتور امیل فرانکل، متخصص اعصاب و استاد روانپزشکی و فلسفه دانشگاه وین و بنیانگذار لوگوتراپی (معنا درمانی)، که به مکتب سوم روان درمانی وین نیز نامبردارست، در 26 مارس 1905م در شهر وین به جهان دیده گشود. پس از طی تحصیلات مقدماتی وارد دانشگاه شد و در همان شهر در 1930م دانشکده را به پایان رسانید. در سپتامبر 1942م حوادثی برای وی رخ داد که زندگی شخصی و حرفهایاش را بهکلی تحت تأثیر قرار داد. در آن سال به دست نازیها اسیر شد و در حالیکه سی و هفت سال داشت، سیر و سفر حماسهوار سه سالهاش را در دنیای کابوسناک ظلم و شکنجه و محرومیت و گرسنگی آغاز کرد. از سال 1942م تا 1945م، نخست در آشویتس و سپس در داخائو زندانی شماره 119104 بود. خانوادهاش جملگی به اسارت برده شدند و به جز خواهرش همگی آنها در اردوگاههای نازی به تنورههای سوزان رفتند.با همه رنج و مشقتی که در آشویتس و داخائو تحمل کرد، زندگی را شایسته پاسداشت میدانست و با معرفتی که زائیده تجربه دست اول بود، از اردوگاه بازگشت؛ تجربه اینکه انسانها در هر حال و وضعی در انتخاب اعمال خویش مختاراند؛ اینکه حتی در تاریکترین لحظهها، میتوان نشانهای از آزادی معنوی و پارهای از استقلال خود را حفظ کرد. او پی برد که انسانها میتوانند هرچیز ارزشمندی را از دست بدهند، مگر بنیادیترین آزادی بشری را: آزادی انتخاب، شیوه برخورد یا شیوه واکنش به سرنوشت و آزادی برگزیدن راه خویش را.
***
گوردون آلپورت در پیشدرآمدی که بر کتاب انسان در جستجوی معنا (Man’s search for meaning) نگاشته است، میگوید: «چگونه او که همه چیز را از دست داده، همه ارزشها را رو به زوال دیده، رنجور از گرسنگی، سرما، خشونت و وحشیگری و هر دم به انتظار مرگ، زندگی را شایسته نگاهداری دانسته است؟ پزشک روانشناسی که خود این دردها را کشیده باشد حرفش شنیدن دارد. او باید بهتر از هرکس دیگری بتواند به شرایط انسانی ما با علم و علاقه بنگرد. گفتار دکتر فرانکل طنین شادمانهای دارد و بسیار ژرفتر از آن است که بتوان از آن به آسانی گذشت. آنچه میگوید به خاطر کارهایی که تاکنون کرده است و به خاطر شغل دانشکده پزشکی دانشگاه وین و به خاطر درمانگاههای معنادرمانی که امروز در بسیاری از کشورهای جهان گشوده شده و همه از پلیکلینیک بیماریهای عصبی وین الگو گرفته است، اهمیت زیادتری پیدا میکند». فرانکل پس از اتمام جنگ به وین بازگشت و ریاست بخش اعصاب بیمارستان پلیکلنیک و استادی عصب شناسی و روانپزشکی دانشکده پزشکی وین را بر عهده گرفت. او با تأکید بر اهمیت معناخواهی برای وجود انسان، یعنی نظامی که خود آن را لوگوتراپی (logotherapy) یا معنادرمانی خوانده است، کارش را از نو آغاز کرد. در سالهای بعد، فرانکل با پشتکار و سختکوشی کم نظیر، نگرش خویش را به طبیعت انسانی، به صورت مقاله و سخنرانی و سی و دو کتاب، که بسیاری از آنها به بیست و هفت زبان ترجمه شدهاند، پرورانده و انتشار داد. او بیش از سی بار از ایالات متحده دیدار کرد و در دانشگاههای هاروارد و ساوثرنمتودیست به تدریس پرداخت و از 1970م تا 1973م استاد دانشگاه بینالمللی امریکایی سندیهگو بود. در 1992م، دوستان و اعضای خانوادهاش موسسه ویکتور فرانکل را به افتخار او بنیان نهادند. ویکتور امیل فرانکل در دوم سپتامبر 1997م دیده از جهان فرو بست. لوگوتراپی فرانکل میان روانشناسان و دیگران، پیروان بیشمار دارد. بسیاری از مردم، کار او را به ویژه برای مشکلات عصر و فرهنگ ما بسیار متناسب دیدهاند. مقاله زیر شرحی است به اختصار از دیدگاههای فرانکل، در مورد شخصیت انسان، نوشته جرج بوئری استاد دانشگاه شیپنزبورگ.
نظریه
نظریه و شیوه درمانی ویکتور فرانکل حاصل تجارب او در اردوگاه های مرگ نازیهاست. وی با مشاهده آنهایی که جان سالم بدر بردند و آنهایی که مردند، نتیجه گرفت که این سخن فردریش نیچه روی در صواب دارد: «آنکه چرایی در زندگی دارد، با هر چگونهای خواهد ساخت» (فردریش نیچه، به نقل از 1963، ص 121). او میدید آنهایی که امید وصل معشوق را در سر میپروراندند یا آنهایی که نقشه و طرحی برای کامل شدن داشتند، یا افرادی که از ایمانی محکم بهره یاب بودند، نسبت به آنهایی که امیدشان به همه چیز را از دست داده بودند، از فرصت و بختی بلندتر برای زنده ماندن بهره داشتند. فرانکل شیوه درمان خود را لوگوتراپی نامید، که از واژه یونانی لوگوس (logos) به معنای کلمه روح، خدا و یا معنا مشتق شده است؛ اما فرانکل تنها بر معنای آخرین لوگوس عطف توجه میکند، هرچند که معانی دیگر نیز پر بیراه نیستند. او در مقایسه خود با دو روانپزشک بزرگ وینی دیگر، یعنی فروید و آدلر، بیان میکند که فروید اساساً اراده معطوف به لذت (will to pleasure) و آدلر اراده معطوف به قدرت (will to power)؛ اما لوگوتراپی اراده معطوف به معنا (will to meaning) را به عنوان سرچشمه همه انگیزههای انسان مسلّم فرض میگیرد.
فرانکل واژه یونانی نوس (Noos) را نیز به کار میبرد که به معنای ذهن یا روح است. او میگوید که در روانشناسی سنتی بر «روان پویه شناسی» (psychodynamics) تمرکز میشود، که بر طبق آن، انسانها موجوداتیاند که در پی تقلیل و کاهش تنشهای روانی خود هستند. در عوض، یا افزون بر این، وی بر این باور است که ما باید بر «تکاپوی اندیشه ای» (Noodynamics) تمرکز کنیم که در آن، تنش، دستکم تا آن هنگام که به معنایی راه برد، برای سلامت لازم و ضروری است. انسانها برای اینکه درگیر کوشش برای نیل به هدفی ارزشمند شوند، خواهان تنشاند. شاید مسئله اصلی که برای فرانکل در اوایل حرفه پزشکیاش اهمیت داشت، خطر تقلیل گرایی (reductionism) بود. در آن وقت، مثل اکنون، مکاتب پزشکی بر این عقیده تأکید داشتند که همه امور به تنکردشناسی (physiology) منحصر و محدود میشوند. در روانشناسی نیز از تقلیل گرایی حمایت میکردند: ذهن را در بهترین حالت «اثر فرعی» ساز و کارهای مغزی میدانستند. بُعد معنوی حیات انسان را به سختی چیزی میدانستند ( و میدانند) که ارزش سخن گفتن داشته باشد. فرانکل بر این باور است که همه نسلهای پزشکها و عالمان علم تجربی (scientists) چیزی را القا میکنند که فقط میتواند به نوعی بدبینی مطلق در مطالعه وجود انسان راه برد. هدف فرانکل برقراری تعادل میان دیدگاه روانشناختی و منظر معنوی بود و این کار را همچون گامی مهم به سوی ایجاد و توسعه درمانهای اثر بخش میدید. او میگوید: «درمان روان نژندی نوع بشر مستلزم انسانی کردن دوباره رواندرمانی است» (1975، ص 104).
وجدان
وجدان یکی از مفاهیم عمده مورد استفاده ویکتور فرانکل است. او وجدان را همچون نوعی معنویت ناخودآگاه (unconscious spirituality) میداند که از ناخودآگاه غریزی (instinctual unconscious)، که فروید و دیگران بر آن تاکید میکردند، متفاوت است. وجدان فقط مؤلفهای در میان سایر مؤلّفهها نیست، بلکه هسته وجود ما و منبع یکپارچگی شخصی ماست. او صریحاً درباره وجدان میگوید: «انسان بودن عبارت است از مسئول بودن، یعنی مسئولیت وجودی، و مسئول بودن در قبال وجود خودمان» (1975، ص 39). وجدان امری شهودی و تا حد زیادی شخصی است. وجدان به شخصی واقعی در حال و وضعی واقعی اشاره دارد و نمیتوان آن را به «قوانین کلیِ» (universal laws) صرف فروکاست. زندگی را باید زیست.
فرانکل به وجدان همچون نوعی «خود فهمی هستی شناختی پیشا تأملی» (pre-reflective ontological self-understandig) یا «حکمت دل» (wisdom of the heart) اشاره میکند که «از تعقّل تیز حسّ تر است و همواره میتواند خردمندانه باشد (1975، ص 39). این وجدان است که از آنچه به زندگیهای ما معنا میدهد «سر در میآورد». فرانکل همانند اریک فروم خاطر نشان میسازد که حیوانات غرایزی دارند که آنها را هدایت میکند. در جوامع سنتی، ما سنتهای اجتماعی را جایگزین غرایز کردهایم. امروزه حتی آن را نیز نداریم. بیشتر تلاشها برای یافتن هدایت در همرنگی با جماعت و پیروی از رسم و رسوم است؛ اما، اجتناب از مواجه با این واقعیت که ما اکنون آزادیم و مسئولیت انتخاب های خودمان را در زندگی و یافتن معنای خاص خودمان را داریم به نحوی فزاینده دشوار میشود. اما «معنا را باید یافت و نمیتواند داده شود» (1975، ص112). معنا به خنده می ماند، او میگوید: «شما نمیتوانید کسی را وادار به خندیدن کنید، بلکه باید برای او لطیفهای تعریف کنید. همین امر در باب ایمان، امید و عشق نیز صادق است. آنها را نمیتوان با اراده خود یا شخصی دیگر تحصیل کرد. «معنا کشف کردنی است نه جعل کردنی» (1975، ص 113). معنا واقعیت خود را دارد که مستقل از اذهان ماست. معنا مثل یک تصویر حک شده یا عکس «چشم الکترونیکی» در آنجا برای دیدن وجود دارد، چیزی مخلوق خیال ما نیست. همیشه نمیتوانیم این تصویر یا معنا را حاضر کنیم؛ اما در آنجا هست. وی میگوید معنا «در وهله نخست پدیدهای ادراکی است» (1975، ص 115). سنت و ارزشهای سنتی، بیدرنگ از زندگی بسیاری از انسانها رخت برمیبندند. اما، هنگامی که با مشکلی مواجه میشویم لزومی ندارد که امید خود را از دست بدهیم، چرا که معنا به ارزشهای اجتماعی بسته و منوط نیست. بیگمان هر جامعهای میکوشد تا معناداری را در آداب و رسوم خود خلاصه کند، اما معنا در نهایت برای هر فرد منحصر به فرد و خاص خود اوست. «آدمی باید مهیّای گوش دادن و متابعت از دهها هزار فرمان و تقاضایی باشد که در پس پشتِ دهها هزار موقعیتی که زندگی فراروی او مینهد، پنهان است» (1975، ص 120) و این وظیفه ما به عنوان پزشک، درمانگر و معلّم است که انسانها را در شکوفایی و پروش وجدان و یافتن و تحقّق معنای خاص و منحصر به فرد خود یاری دهیم.